♥عاشقانــه♥سلطان غـ ـــم♥

آخرین سنگر سکوته! خیلی حرفا گفتنی نیست!

 

 

قطره‌ دلش‌ دریا می‌خواست ،

خیلی‌ وقت‌ بود كه‌ به‌ خدا گفته‌ بود.

هر بار خدا می‌گفت : از قطره‌ تا دریا راهی ا‌ست‌ طولانی ،

راهی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری ،

هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست.

قطره‌ عبور كرد و گذشت ،

قطره‌ پشت‌ سر گذاشت .

قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد

و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت.

تا روزی‌ كه‌ خدا گفت : امروز روز توست ،

روز دریا شدن ،

خدا قطره‌ را به‌ دریا رساند ،

قطره‌ طعم‌ دریا را چشید ،

طعم‌ دریا شدن‌ را اما...

روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت : از دریا بزرگتر ،

آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست ؟

خدا گفت: هست.

قطره‌ گفت : پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم ،

بزرگترین‌ را ، بی‌نهایت‌ را.

خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌

و گفت : اینجا بی‌نهایت‌ است.

آدم‌ عاشق‌ بود ، دنبال‌ كلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد ،

اما هیچ‌ كلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت ،

آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یك‌ قطره‌ ریخت ،

قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور كرد و

وقتی‌ كه‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چكید ،

خدا گفت : حالا تو بی‌نهایتی ،

چون كه‌ عكس‌ من‌ در اشك‌ عاشق‌ است


نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:17 توسط نســــــــــیم| |

قالب : بلاگفا